معرفی 20 کارگردان غیرامریکایی که در هالیوود هم خوش درخشیدند

هالیوود که اغلب به عنوان مکه سینما شناخته می‌شود از آغاز قرن بیستم بسیاری از کارگردان‌ها و بازیگران را به خود جذب کرده، که در استودیوها کار کرده، و به عنوان یک تازه کار حقوق‌های نجومی دریافت می‌کردند.

در سال‌های 1920 اغلب شرکت‌های سینمایی آمریکایی نماینده‌های خود را به اروپا می‌فرستادند تا برای عقد قرارداد با کارگردان‌های اروپایی با آنها مذاکره کنند. افرادی که به پیشنهادات جواب منفی داده بودند با قدرت گرفتن نازی در اروپا به کالیفرنیا فرار کردند. اگر مهاجرین ثانویه بزرگ شده در آمریکا، مانند “فرانک کاپرا” و “الیا کازان” را نیز درنظر بگیریم، درصد خارجی‌هایی که در سال‌های پیش از جنگ در هالیوود کار کردند، بالا می‌رود.

حتی پس از پایان جنگ حهانی دوم، هنوز هالیوود کارگردان‌های سراسر جهان را به خود جلب می‌کرد. در صنعت زنده‌ای مانند هالیوود استعدادهایی نه تنها از اروپا بلکه اخیراً از کشورهای جهان سومی، به خاطر درآمد و حمایتی که در کشور خودشان موجود نبود، به آمریکا آمده و فیلم‌های موفقی ساختند. اگر آنها به هالیوود نمی‌آمدند، تاریخ سینما دگرگون می‌شد.

این لیست کارگردان‌های خارجی موفق (که شهروند آمریکا هم نیستند) و در استودیوهای هالیودی کار می‌کنند را شامل می‌شود. میزان فروش فیلم و اهمیت این کارگردان‌ها در تکامل هنر سینما معیار انتخاب آنها بوده است. در اینجا می‌خواهیم 20 کارگردان مهم را به شما معرفی کنیم. با پروشات همراه باشید.


20. جوزف فون اشترنبرگ – Josef von Sternberg

فیلم‌ها: شیطان زن است (The Devil is a Woman)؛ باراندازهای نیویورک (The Docks of New York)؛ مراکش (Morocco)؛ آناتاهان (Anatahan)

“جوزف فون اشترنبرگ” با نام اصلی جوناس استرنبرگ، متولد وین، اولین فرزند از پنج فرزند یک خانواده یهودی است که در 14 سالگی به نیویورک مهاجرت کرد. مدرسه را رها کرد، و اولین دهه حضور در ایالات متحده را با تجربه مشاغل مختلف گذراند، و در خیابان‌ها پرسه می‌زد. اولین تجربه سینمایی او ساخت فیلم‌های آموزشی در ارتش ایالات متحده در زمان جنگ جهانی اول بود.

در سال 1922 در یک فیلم بریتانیایی دستیار بود، نامش را به جوزف تغییر داد، فون را به ابتدای آن اضافه کرد، زیرا به نظرش فون در صنعت سینما جایگاهش را بهتر می‌کرد. همین طور هم شد. او با نخستین فیلم خود، یک درام طبیعت گرای تاریک به نام “عافیت طلبان” (The Salvation Hunters) تحسین چاپلین را جلب کرد. او توسط ام جی‌ام استخدام شد، و اولین فیلم گانگستری به نام “دنیای زیرزمینی” (Underworld) و “رعدوبرق” (Thunderbolt) را اکران کرد، که جز برترین آثار و نقاط عطف کارنامه اوست.

در سال 1929 به آلمان رفت تا اولین فیلم جدی ناطق خود به نام “فرشته آبی” (The Blue Angel) را کارگردانی کند. در آنجا “مارلنه دیتریش” را کشف کرد، و او را با خود به ایالات متحده برد. آن‌ها با همکاری هم شش فیلم ساختند که به خاطر داستان (اغلب ملودرام)، طراحی لباس، نورپردازی و فیلمبرداری، نقطه عطف تاریخ هالیوود محسوب می‌شوند. فون اشترنبرگ دیتریش را به یک ستاره سینما تبدیل کرد.

او با آموزش سینما در دانشگاه یو سی آل ای با کارگردانی خداحافظی کرد. در آنجا با “جیم ماریسون” و “ری مانزرک” از گروه “دورز” آشنا شد که او را الگوی خود می‌دانستند.

همچنین بخوانید: 10 کارگردان سینما که فیلم‌هایی می‌سازند که ارزش تماشای چندباره دارند


19. آلفونسو کوارون – Alfonso Cuaron

فیلم‌ها: فرزندان انسان (Children of Men)؛ هری پاتر و زندانی آزکابان (Harry Potter and the Prisoner of Azkaban)

پس از محبوبیت بین المللی فیلم Solo con tu pareja، اثری رمانتیک درباره زن باره‌ای که به اشتباه به ایدز تشخیص داده شده، “آلفونسو کوارون”، کارگردان و فیلمنامه نویس مکزیکی توسط “سیدنی پولاک” به هالیوود دعوت شد تا کارگردانی قسمتی از سریال “فرشته‌های مغضوب” (Fallen Angels) در سال 1993 را برعهده بگیرد.

او دو سال بعد در سال 1995 اولین فیلم مهم خود در ایالات متحده با نام “پرنسس کوچک” (The Little Princess) را براساس رمان کودکانه کلاسیک نوشته “فرانسیس هاجسون برنت” ساخت، که نامزد دو جایزه اسکار شد، و با تحسین تماشاگران و منتقدین مواجه شد.

سپس فیلمی اقتباسی از رمان کلاسیک دیکنز به نام “آرزوهای بزرگ” (Great Expectations) ساخت که با استقبال منتقدین مواجه نشد، و کوارون برای ضبط فیلم اروتیک جاده‌ای “و مادرت را هم” (Y Tu Mama Tambien) به مکزیک رفت. این فیلم یکی از بزرگ‌ترین موفقیت‌های او در گیشه کشورش بود که شهرت کوارون را دوچندان کرد، و باعث شد با موفقیت به هالیوود بازگردد. او طی 15 سال سه فیلم بزرگ ساخت، به یکی از موفق‌ترین کارگردان‌های هالیوود تبدیل شد، و به عنوان اولین مکزیکی جایزه بهترین کارگردان سال 2014 (برای فیلم گرانش “Gravity”) را به دست آورد.

کوارون اعتراف کرد به این دلیل به هالیوود آمد که چاره دیگری نداشت، زیرا صنعت سینمای مکزیک او را به اهدافش نمی‌رساند. درحالی که در هر دو کشور در مجموع تنها هفت فیلم ساخته، به خاطر تخیل و خلاقیت خود توانسته در ژانرهای مختلف بدرخشد.

او همچنین مضامین تاریک و ذات انسان را در شرایط سخت نشان داده، و به شیوه ساده، عمیق و خاصی با مخاطب صحبت می‌کند، حتی درباره موضوعاتی که کاملاً “آمریکایی” هستند، موضوعاتی مانند تسلط بر فضا. “گرانش” درباره حضور انسان در فضا سوالاتی را می‌پرسد.


18. جیمز کامرون – James Cameron

فیلم‌ها: آواتار (Avatar)؛ نابودگر 2: روز داوری (Terminator 2: Judgment Day)؛ تایتانیک (Titanic)؛ دروغ‌های حقیقی (True Lies)

“جیمز کامرون” متولد کانادا بوده، و در 17 سالگی به کالیفرنیا مهاجرت کرد، و به شخصیت محبوب قرن بیستم تبدیل شد. او که در صنعت سینما به کارهای مختلف از فیلمنامه نویسی تا ویرایش و جلوه‌های ویژه دست زد، خوب می‌دانست هالیوود در پایان قرن به آثار بزرگ نیاز دارد. او به زودی متوجه شد ژانر اکشن دلیل موفقیت یک فیلم بود.

اولین فیلم پرفروش او “نابودگر با مضمون آینده‌ای خود و صحنه‌های خلاق و بکر جلب توجه کرد. او سپس با ساخت سیکوئل “بیگانه‌ها” (Aliens) به این چندگانه بعد ارتشی خاصی داد، درحالی که “ورطه” (Abyss) نیز مانند “برخورد نزدیک از نوع سوم” (Close Encounters of the Third Kind) هیجان انگیز است.

فیلم “تایتانیک” او یک داستان عاشقانه است که تکنولوژی را با عناصر اکشن، تاثیرگذار و جلوه‌های ویژه ادغام می‌کند که باعث شد حتی افراد مسن هم به سینما بیایند، و به آثار حماسی هالیوود ایمان بیاورند.

“آواتار” در صدر پرفروش‌ترین فیلم تاریخ سینما قرار گرفت. این فیلم اوج تکنولوژی سینما در قرن بیستم را نشان داد. علاوه بر این، به انقراض آمازون، تلاش دانشمندان و انقراض بشریت اشاراتی دارد. این فیلم تقابل موفقیت تجاری با سینمای سیاسی و اجتماعی را به تصویر می‌کشد.


17. اتو پرمینگر – Otto Preminger

فیلم‌ها: کارمن جونز (Carmen Jones)؛ بازداشتگاه شماره ۱۷ (Stalag 17)؛ کاردینال (The Cardinal)؛ به من بگو دوستم داری، جونی مون (Tell Me that You Love Me, Junie Moon)

عضوی از یک خانواده اوکراینی-سوئدی که در سال 1915 به امید امنیت و فرصت‌های بیشتر به وین مهاجرت کردند، او به عنوان یک کارگردان با فیلم “عشق بزرگ” (Die Grosse Liebe) حرفه‌اش را با موفقیت آغاز کرد.

او طی چهار سال (1931-1935) بیش از 20 نمایش تئاتر را کارگردانی کرد، که سپس “جوزف اشنک” و “داریل اف.زانوک” مؤسسین فاکس قرن بیستم که در جستجوی استعدادهای جدید به وین آمده بودند، که از او خواستند به هالیوود برود و کارگردانی ” screwballs” را برعهده بگیرد، در غیر این صورت او همچنان کارگرانی تئاتر را ادامه می‌داد. بنابراین پنج دهه حرفه کارگردانی مردی که برخی از آثار درخشان هالیوود مانند کلاسیک “لورا” (Laura) را کارگردانی کرد، آغاز شد، و به یکی از برترین کارگردان‌های تاریخ بدل شد.

او پس از کارگردانی بیش از 10 فیلم با کمپانی قرن بیستم، با کمدی “ماه آبی است” (The Moon is Blue) حرفه خود به عنوان یک کارگردان-تهیه کننده مستقل را در سال 1953 آغاز کرد، و از نظامنامه تولید تصاویر متحرک پیروی نکرد. او یک روح آزاد بود که از محدودیت‌ها و رسومات سانسور ایالت تبعیت نمی‌کرد.

او در فیلم “آناتومی یک قتل” (Anatomy of a Murder) درباره تجاوز و آزار جنسی صحبت کرد، در “ماه آبی است” درباره بکارت و بارداری، یا در “مرد بازوطلایی” (The Man with the Golden Arm) درباره اعتیاد به هروئین. او همچنین با اعتراف به اینکه “دونالد ترومبو” را به عنوان فیلمنامه نویس فیلم “خروج” (Exodus) به کار گرفته، دولت را به چالش کشید، و این آغاز پایان این چهره لیست سیاه هالیوود بود.

همچنین بخوانید: 10 کارگردانی که بخاطر فیلم‌هایشان تحت پیگرد قانونی قرار گرفتند


16. انگ لی – Ang Lee

فیلم‌ها: عقل و احساس (Sense and Sensibility)؛ طوفان یخ (The Ice Storm)؛ ضیافت عروسی (The Wedding Banquet)؛ بخور بنوش زن مرد (Eat Drink Man Woman)

“انگ لی” در تایوان به دنیا آمد، و در سال 1979 به ایالات متحده آمد، و در دانشگاه ایلینویز رشته تئاتر و سپس در دانشگاه هنرهای زیبای نیویورک در رشته سینما تحصیل کرد. “اسپایک لی” همکلاسی او بود، و برای فیلم تز خود با عوامل “لی” همکاری کرد. سپس به تایوان بازگشت، و فیلم‌هایی ساخت که هم از لحاظ بین المللی شهرت داشتند، و هم در فستیوال‌های مختلف نامزد و برنده جایزه شد. اکنون زمان بازگشت به ایالات متحده بود.

لی به زودی به یکی از موفق‌ترین کارگردان‌های جهان تبدیل شد. او راهی پیدا کرد تا داستان‌های خود را در قالب فیلم‌ها به نمایش بگذارد، و بنابراین فیلم‌های اصلی خود را ساخت. او درباره هر موضوعی، انگلستان دوران ویکتوریا، آمریکای غرب، سلسله‌های چینی، درام‌های خانوادگی، کمدی‌ها، افسانه‌ها، فیلم ساخت، و می‌داند چگونه تماشاگران جهانی را مخاطب قرار دهد.

او به عنوان اولین آسیاسی جایزه اسکار بهترین کارگردان (کوهستان بروک بک ” Brokeback Mountain” و زندگی پی “Life of Pi”) را به دست آورد، و یکی از دو کارگردانی است که تا به حال دو جایزه شیر طلای فستیوال بین المللی فیلم ونیز (کوهستان بروکبک و شهرت، اخطار ” Lust, Caution”) را به خانه برده است، زیرا او زبان جهانی سینما را خلق کرد، و نوآورانه‌ترین فیلم پرفروش غیرانگلیسی زبان به نام “ببر خیزان، اژدهای پنهان” (Crouching Tiger, Hidden Dragon) را ساخت، که با ده نامزدی در اسکار و برنده شدن چهار جایزه بر هالیوود سلطنت کرد.


15. الخاندرو گونسالس اینیاریتو – Alejandro G. Inarritu

فیلم‌ها: بیوتیفول (Biutiful)؛ بابل (Babel)؛ بردمن یا (فضیلت غیره منتظره جهل) (Birdman or (The Unexpected Virtue of Ignorance))؛ بازگشته (The Revenant)

پس از موفقیت بین المللی فیلم “عشق سگی” (Amores Perros) در سال 2000، الخاندرو اینیاریتو، یکی از سه مکزیکی نابغه سینما، قسم خورد با وجود تمام تماس‌های هالیوود در مکزیک می‌ماند. با این حال دو سال بعد اولین فیلم آمریکایی خود به عنوان “21 گرم” (21 Grams) را ساخت.

فیلم‌های بعدی او را شناخته شده تر کرده، و جوایزی هم دریافت کرد، از جمله: جایزه بهترین کارگردان در کن برای فیلم “بابل”، سه جایزه ونیز برای فیلم “بردمن” و جوایز دیگری در فستیوال‌های سراسر جهان. او اولین کارگردان مکزیکی بود که نامزد جایزه بهترین کارگردان شد، و اولین کارگردانی بود که پس از 65 سال به مدت دو سال پیاپی جایزه بهترین کارگردان اسکار (بردمن و بازگشته) را دریافت کرد.

فیلم موردعلاقه الخاندرو در بزرگسالی موزیکال “مو” (Hair) بود. او هیپی‌ها و زندگی آنها را دوست داشت. هنگامی که 17 ساله بود، پدرش به او 1000 دلار داد، و او چند سال در اروپا و آفریقا سفر کرد. تجارب او، مناظر و مردمی که ملاقات کرد در تولید فیلم‌ها الهام بخش او بودند. فضای فیلم‌های او سراسر جهان بوده، و قهرمان‌های او از طبقات اجتماعی مختلف می‌آیند، اما تمام شخصیت‌های فیلم‌های او زنده هستند. این شخصیت‌ها حتی اگر اشتباه کنند، آسیب پذیر باشند، یا خشن، آن‌ها را دوست خواهید داشت.


14. مایکل کورتیز – Michael Curtiz

فیلم‌ها: “میلدرد پیرس” (Mildred Pierce)، “ماجراهای رابین هود” (The Adventures of Robin Hood)، “حمله دسته لایت” (The Charge of the Light Brigade)، “شهر داج” (Dodge City).

چه کسی فکرش را می‌کرد؟ کارگردان “کازابلانکا” (Casablanca)، یکی از فیلم‌های نمادین هالیوود، در یک خانواده فقیر یهودی دیده به جهان گشود. قبل از ورود این کارگردان به هالیوود، او به عنوان بازیگر و کارگردان در یک کمپانی تئاتر متحرک مشغول به کار بود، در حالی که در همان زمان اولین فیلم بلند مجارستانی خود را کارگردانی کرد. او به سراسر اروپا سفر کرد تا در استودیوهای مختلف روی فیلم‌های صامت کار کند، سپس به مجارستان بازگشت، در جنگ جهانی اول در جبه روسیه جنگید و زخمی شد، و چند مستند برای صلیب سرخ تهیه کرد.

در سال 1919، به وینا نقل مکان کرد و برای کمپانی آلمانی UFA مشغول به کار شد. در آنجا تحت تأثیر اکسپرسیونیسم قرار گرفت، و سبک خاص خود را با تکیه بر جلوه‌های خاص نوری، و زاویه‌های غیرمعمول دوربین پرورش داد. کمپانی برادران وارنر در سال 1926، از کار او متأثر شدند، و “هری وارنر” به اروپا سفر کرد تا به کورتیز پیشنهاد دهد با هالیوود قرارداد ببندد. وقتی کورتیز اروپا را ترک کرد، تا آن زمان 64 فیلم را کارگردانی کرده بود.

کورتیز بیشتر حرفه خود را صرف ساخت فیلم برای برادران وارنر کرد، و در حیطه کمپانی‌های فیلمسازی آمریکایی این شرکت را به نیرویی قابل رقابت تبدیل کرد. در هالیوود بیش از 100 فیلم در ژانرهای مختلف منتشر کرد. او در کارش اشتیاق داشت. وقتی برادران وارنر ساخت فیلمی با کیفیت متوسط درباره فردی گرفتار در زندان را به کورتیز سپردند، در آن زمان او نمی‌توانست حتی یک کلمه انگلیسی صحبت کند؛ در نتیجه یک هفته را در زندانی تگزاسی گذارند. زمانی که از آنجا بیرون آمد، به انگلیسی گفت “حالا میدانم باید با این فیلم چه کنم”. معمولاً برای تمام فیلم‌ها سخت تلاش می‌کرد و تا جایی که می‌توانست چیزهای جدید یاد می‌گرفت. او کارگردانی سخت کوش بوده و فیلم‌های کلاسیکی را برای هالیوود کارگردانی کرده است.

همچنین بخوانید: لیست کارگردان‌هایی که در وطنشان ممنوع الکار شدند


13. ریدلی اسکات – Ridley Scott

فیلم‌ها: “تلما و لوئیس” (Thelma and Louise)، “قلمرو بهشت” (Kingdom of Heaven)، “گلادیاتور” (Gladiator)، “پرومتئوس” (Prometheus).

“ریدلی اسکات” قبل از جنگ در شمال شرقی انگلیس به دنیا آمد. به عنوان یک نوجوان به داستان‌های علمی تخیلی علاقه داشت. او در کالج مجلل هنر در لندن درست خواند، و پس از فارغ التحصیلی به عنوان طراح در تلوزیون BBC مشغول به کار شد. بعدها به همراه برادرش در شرکای برادران اسکات (آر اس ای) تبلیغ‌های با کیفیت زیادی را فیلمبرداری کرد. در سال 1977، اولین فیلم بلند خود به نام “دوئل بازها” (The Duelists) را منتشر کرد، که توانست جایزه بهترین فیلم نو را در جشنواره کن دریافت کند، اما این فیلم از نظر تجاری موفق نبود.

برای ساخت فیلم دوم خود، به قدرت جلوه‌های بصری پی برده بود در نتیجه تصمیم گرفت فیلمی در ژانر ترسناک- تخیلی بسازد، “بیگانه” (Alien) فیلمی بود که با آن به هالیوود راه پیدا کرد. او تصمیم گرفت که نقش اصلی را از مرد به زن تغییر دهد و نقشی زیبا برای “سیگورنی ویور” ساخت که در دو قسمت دیگر این فیلم، که هیچکدام توسط ریدلی اسکات کراگردانی نشدند، و هیچکدام به اندازه فیلم اول مفهومی تاریک و استعاری ندارد، تکرار شد.

سه سال بعد یکی از کامل‌ترین و خاص‌ترین فیلم‌های اسکات “بلید رانر” (Blade Runner) که از رمان “آیا آرم مصنوعی‌ها خواب گوسفند برقی می‌بینند؟” اثر “فیلیپ دیک” اقتباس شده و ساخته شد. فیلمی علمی تخیلی و تاریک که تصاویر اولیه‌ای از منظره شهرهای آینده نشان داد، که فیلمبرداری هالیوود را در دهه‌های بعدی تحت تأثیر قرار داد.

فیلم‌های کلیدی زیادی برای دنبال کردن وجود داشتند، و اسکات همیشه برای تمام مفاهیم صحنه‌های متأثر کننده‌ای می‌ساخت، چه صحنه‌هایی از روم باستان، یا اورشلیم قرون وسطی، اما همیشه میل شدیدی به ژانر علمی تخیلی داشته است، و آخرین فیلم او “مریخی” (The Martian) این موضوع را ثابت می‌کند.


12. ارنست لوبیچ – Ernst Lubitsch

فیلم‌ها: “بودن یا نبودن” (To Be or Not to Be)، “جلوه عشق” (The Love Parade)، “میهن پرست” (The Patriot)، “نینتوچکا” (Ninotshka).

“ارنست لوبیچ” یکی از با ظرافت ترین کارگردانان هالیوود، به عنوان پسر یهودیان اشکنازی در برلین دیده به جهان گشود. او به عنوان بازیگر فیلم و تئاتر مشغول به کار بود و در سال 1918، اولین فیلم خود “چشمان مومیایی” (The Eyes of the Mummy) و در ادامه دنباله‌های آن را کارگردانی کرد، ولی فیلم‌های کمد و تاریخی بلند او بود که برایش شهرت و پول آمریکایی به ارمغان آورد، چرا که فیلم‌های او به عنوان سویی دیگر از اقیانوس تعریف می‌شدند. اولین سر او به آمریکا موفقیت آمیز نبود، در نتیجه دست از پا درازتر به آلمان بازگشت.

با این حال، با دیدن استودیوهای آمریکایی، او می‌دانست که روزی به آنجا باز خواهد گشت و وقتی “مری پیکفورد” در سال 1922 او را برای کراگردانی فیلم بعدیش دعوت کرد، این اتفاق افتاد. با اینکه همکاری آنها با انتشار فیلم به پایان رسید، اما لوبیچ در هالیوود ماند و دوران کاری فوق العاده ای برای خود ساخت، تا اینکه به طور ناگهانی بر اثر سکته قلبی در نوامبر سال 1947 درگذشت.

فیلم‌های لوبیچ به دلیل خاص بودن و ظرافتی که در شخصیت‌های فیلمش به کار می‌برد به “سبک لوبیچی” معروف بودند، و زمانی که از دنیا رفت همکارانش برای او سوگواری کردند. “بیلی ویلدر” در مراسم خاکسپاری او گفت “آه که دیگر لوبیچی وجود ندارد”، “ویلیام وایلر” گفت “این اصلاً خوب نیست” و یکی دیگر از مهاجران آلمانی گفت “آه که دیگر از فیلم‌های لوبیچ خبری نخواهد بود”.


11. رومن پولانسکی – Roman Polanski

فیلم‌ها: “مستأجر” (The Tenant)، “سایه نویس” (The Ghost Writer)، “کشتار” (Carnage)، “تس” (Tess).

کودکی “رومن پولانسکی” مانند فیلم نامه فیلمی درباره قتل عام است. او زاده پاریس است، اما والدین او، پدر یهودی و مادر روسی‌اش در سال 1936 تصمیم گرفتند به کراکوی لهستان نقل مکان کنند. وقتی نیروهای نازی کراکو را تصرف کردند، این خانواده در شهر گیر افتادند. والدین او به اردوگاه اسرای جنگی فرستاده شدند و مادرش در آشویتز از دنیا رفت، اما رومن توانست با هویتی جعلی از شهر فرار کرده و در اطراف لهستان سرگردان بود. بیشتر خاطرات او از آن دوره در شاهکارش “پیانیست” (The Pianist) دیده می‌شود.

پولانسکی پس از جنگ در لهستان در رشته سینما مشغول به تحصیل شد، او از شاگردان “آندری وایدا” بود. نخستین فیلم بلندش “چاقو در آب” (Knife in the Water) انتقاد مثبتی از سینما دریافت نکرد، چرا که مشکلات اجتماعی را در بر نداشت و تنها بی عفتی را رواج می‌داد. اما در سطح بین المللی به موفقیت رسید، و به پولانسکی کمک کرد به لندن مهاجرت کرده و در آنجا حرفه‌اش به عنوان یک کارگردان را ادامه دهد.

پس از هفت سال، و ساخت سه فیلم سینمایی، از پولانسکی دعوت شد تا به آمریکا برود. این کشور امکان این را فراهم آورد تا او دو شاهکار در ژانرهای مختلف منتشر کند “بچه رزماری” (Rosemary’s Baby) که فیلمی ترسناک است، و “محله چینی‌ها” (Chinatown) که یکی از بهترین فیلم‌های نوآر تاریخ می‌باشد. پس از اینکه یک روانی همسرش را سلاخی کرده و او را به سوء استفاده جنسی از یک کودک متهم کرد، پولانسکی در غمی عمیق غرق شد. او تحت ارزیابی روانپزشکی قرار گرفت و درست یک روز قبل از محاکمه به فرانسه رفت، جایی که تا به امروز در آن زندگی می‌کند و همچنان فیلم‌های فوق العاده ای می‌سازد. مقامات آمریکایی مشکل او را بیان کرده و خواستار این شدند که او مجاکمه خود را به پایان برساند، اما تا به امروز پولانسکی هرگز به آمریکا باز نگشته است.

همچنین بخوانید: 20 فیلمساز تاثیرگذار در کل ادوار سینما


10. ویلیام وایلر – William Wyler

فیلم‌ها: “جزبل” (Jezebel)، “روباه‌های کوچک” (The Little Foxes)، “بهترین سالهای زندگی ما” (The Best Years of Our Lives)، “خانم مینی ور” (Mrs. Miniver).

می‌توان او را “کارگردان بزرگترین ستاره‌ها” خواند، چرا که او با “بتی دیویس”، “گرگوری پک”، “لورانس اولیور”، “آدری هیپبورن” و “باربارا استرایسند” همکاری کرده است. زمانی بود که او را کمتر از “جان فورد” می‌دانستند. این اسطوره هالیوودی در آلزاس متولد شد، و به لطف مهربانی “کارل لیمل” از استودیو یونیورسال پیکچرز به هالیوود آمد تا بدون هیچ گونه تجربه رسمی در استودیو، در آنجا مشغول به کار شود. بنابراین، با اینکه او اهل آمریکا نبود، اما کارگردانی او کاملاً آمریکایی است.

کارهای او در پنج دهه خلاصه می‌شود، از دوره سینمای صامت تا سینمای صدا، و فیلم‌های او شخصیت سازی های احساسی و عمیقی را شامل می‌شد که به بازیگران اجازه می‌داد حس خود را به بهترین نحو بیان کنند. وایلر آموزگار خوبی نیز بود، “دیویس” بهترین کارهای خود را زیر نظر او به انجام رسانید (او سه بار نامزد جایزه بهترین بازیگر زن شد) و اعتراف کرد کارکردن با وایلر باعث شد به بازیگر بهتری تبیل شود. “اولیور” نیز از وایلر تشکر کرد که به او یاد داد چگونه باید برای سینما کار کند. “هیپبورن” و “استنفیلد” به لطف او در اولین فیلم او برنده جایزه اسکار شدند.

مهم نبود وایلر چقدر در بین بازیگران و کارگردان‌ها عزیز بوده باشد، اما هرگز به عنوان یک نگرشگر سینمایی دیده نشد، چرا که مانند دیگر کارگردان‌ها سبک خاص خود را نداشت. به همین دلیل است که با اینکه امضای او پای شاهکارهای زیادی باقی مانده، نام او در لیست بهترین کارگردانان قرار نمی‌گیرد. او در تمام تکنینک های دوره طلایی هالیوود استاد شد، و فیلم‌های فوق العاده ای ضبط کرد، کار وایلر فوق العاده بود. به همین دلیل لایق بودن در این لیست می‌باشد.


9. دیوید لین – David Lean

فیلم‌ها: “دکتر ژیاگو” (Doctor Zhivago)، “برخورد کوتاه” (Brief Encounter)، “گذرگاهی به هند” (A Passage to India)، “دختر رایان” (Ryan’s Daughter).

“دیوید لین” در سوری، انگلیس به دنیا آمد و در محیطی کاملاً مذهبی بزرگ شد. او پسر رؤیا پردازی بود، نوجوانی زیاد خوبی نداشت و در 16 سالگی مدرسه را ترک کرد، شغل‌های زیادی داشت، و تنها عصرها کمی آرام می‌گرفت و در سینما فیلم تماشا می‌کرد. پس از مدتی بالاخره تصمیم گرفت رویایش را دنبال کند، و در استودیوی گامونت در لندن به دنبال شغل گشت. لین در طی ده سال در بریتانیا حدود 9 فیلم کارگردانی کرد، تا اینکه تصمیم گرفتم حرفه خود را به طور بین المللی گسترش داده و با هالیوود قرارداد امضا کند.

در 40 سال تنها 6 فیلم منتشر کرد، اما توجه کنید: برخی از آنها کلاسیک‌های فوق العاده ای بودند، خب چطور ممکن است؟

لین کامل گرا بود همیشه منتظر بود بهترین حالت غروب آفتاب را داشته باشد و عمیق‌ترین افکار شخصیت اصلی را نشان داده و روح او را عریان کند. قهرمانان او چه مرد چه زن ‒ در فیلم‌های “پل رودخانه کوای” (The Bridge on the River Kwai) و “لورنس عربستان” (Lawrence of Arabia) و به خصوص فیلم هیی درباره مردها ‒ رؤیاپرداز بوده، و به آینده امیدوار و فیلمبرداری اثرهای او به یادماندنی بودند.


8. میلوش فورمن – Milos Forman

فیلم‌ها: “دیوانه از قفس پرید” (One Flew Over the Cuckoo’s Nest)، “مو” (Hair)، “آمادئوس” (Amadeus)، “مردم علیه لری فلینت” (The People vs. Larry Flynt).

“میلوش فورمن” فرزند دیگریست که والدینش را در کمپ اسرای جنگی از دست داد، او به عنوان یک یتیم در شهر کاسلاو چکسلواکی بزرگ شد. در دهه 60 جزویی از جنبش سینمای چکسلواکی بود، و فیلم‌های زیادی را کارگردانی کرد که “عشق‌های یک بلوند” (The Loves of a Blonde) برجسته‌ترین آنها بود (این فیلم نامزد جایزه بهترین فیلم خارجی زبان و جایزه شیر طلایی ونیز شد).

وقتی سربازان پیمان ورشو به چکسلواکی حمله کردند تا بهار پراگ (دوره‌ای از گسترش آزادی‌های فردی و اجتماعی در چکسلواکی) را به اتمام برساند، فورمن به آمریکا مهاجرت کرد و در آنجا فیلم‌هایی ساخت که هم توسط منتقدان و هم توسط بینندگان مورد تحسین قرار گرفتند.

همچنین بخوانید: معرفی بهترین کارگردان‌های دهه اخیر (2010 تا 2019)


7. الیا کازان – Elia Kazan

فیلم‌ها: “اتوبوسی به نام هوس” (A Streetcar Named Desire)، “شرق بهشت” (East of Eden)، “در بارانداز” (On the Waterfront)، “قرارداد شرافتمندانه” (Gentleman’s Agreement).

زمانی که استانبول مرکز امپراطوری عثمانی بود، “الیا کازان” در این شهر دیده به جهان گشود. زمانی که چهار سال داشت به همراه خانواده‌اش به آمریکا مهاجرت کرد. او در دانشگاه فیلمسازی یال درس خواند، و به عنوان بازیگر صحنه و کارگردان کار کرد و دو جایزه تونی بهترین کارگردان را دریافت کرد.

استودیو فاکس برای کارگردانی “درختی در بروکلین می‌روید” (A Tree Grows in Brooklyn) از کازان دعوت به همکاری کرد و او با فیلمی درباره خانواده‌ای ایرلندی که در نیویورک زندگی می‌کنند و مشکلات آنها خود را معرفی کرد. الیا کازان فیلم‌های موفق زیادی را کارگردانی کرده، و همیشه ترجیح می‌داد از بازیگران ناشناس استفاده کند و با استفاده از متد بازیگری از آن‌ها می‌خواست خودشان باشند. “مارلون براندو” و “جیمز دین” مثال‌های خوبی از متد بازیگری هستند که توسط او به بینندگان معرفی شدند.

بیشتر فیلم‌های او درباره موضوعات اجتماعی‒ ضد یهودیت، فساد سیاستمداران و اتحادیه گرایی‒ یا جنبه‌هایی از زندگی شخصی بودند که با فیلم “آمریکا، آمریکا” (America, America) به اوج خود رسید. این کارگردان موفق شد دو جایزه اسکار بهترین کارگردان را به دست آورد و 21 بار نامزد جوایز مختلف اسکار شد که 9 تای این جوایز را دریافت کرد.

شهادت او برای HUAC در سال 1952 باعث شد بسیاری از دوستان هنرمند و نویسنده خود را در هالیوود از دست بدهد. حتی وقتی در سال 1999 جایزه اسکار افتخاری را به دست آورد، بسیاری از بازیگران حاضر در سالن ترجیح دادند او را تشویق نکنند.


6. فریتس لانگ – Fritz Lang

فیلم‌ها: “تحقیر” (Contempt)، “1000 چشم دکتر مابوز” (The 1000 Eyes of Doctor Mabuse)، “جلادان هم می‌میرند” (Hangmen Also Die)

“فیریتس لانگ” که در اواخر قرن نوزدهم در وینا متولد شد، در دانشگاه فنی درس خواند و بعد در جنگ جهانی اول به جبهه رفت. وقتی از جنگ بازگشت، تصمیم گرفت که می‌خواهد فیلم بسازد، و برای کار در یوفا، به برلین رفت.

در آنجا عضو گروه کارگردانان اکسپرسیونیست شد و فیلم‌هایی را فیلمبرداری کرد که امروزه جزو برنامه آموزشی تمامی سمینار فیلم‌های بزرگ هستند: “سرنوشت” (Destiny)، “دکتر مابوز: قمارباز” (Dr. Mabuse: The Gambler) و فیلم آینده نگرانه “متروپلیس” (Metropolis) که بسیاری از کارگردانان را تحت تأثیر قرار داد از “جیمز ویل” تا “ریدلی اسکات” که “بلید رانر” (Blade Runner) را ساخت و باغث شد یوفا به مرز ورشکستگی برسد. وقتی اکسپرسیونیسم به پویایی مغلوب شد، لانگ به جنبش “عینیت جدید” پیوست و “م” (M) را ساخت، شاهکاری که زندگی را در قسمت تاریک شهر نشان داده و در ژانر قاتلان زنجیره‌ای جای می‌گیرد.

وقتی نازیان به قدرت رسیدند، وزیر ریش، “گوبلز” لانگ را به دفتر خود خواند، و از او سؤال کرد که چرا در آخرین فیلم خود “آخرین خواسته دکتر مابوز” (The Last Will of Dr. Mabuse) از او به عنوان پیشرویی یهودی مهربان یاد کرد. لانگ همان شب برلین را ترک کرده و پس از توقف کوتاهی در فرانسه، برای کار به هالیوود رفت.

کار او در هالیوود با “خشم” (Fury) و “تو فقط یکبار زندگی می‌کنی” (You Only Live Once) به اوج رسید، اما وقتی که می‌خواست با کمک هم میهنانش “برتولت برشت” و “کرت ویل” فیلمی کمدی- موزیکال بسازد، شکست خورد و مجبور شد به ژانر وسترن باز گردد، ژانری که یاد گرفت آن را دوست داشته باشد، تا بتواند به کار خود ادامه دهد. در دهه 40، با فیلم نوآر “خیابان اسکارلت” (Scarlet Street) دوباره به سینما بازگشت و در دهه 50 فیلم‌های نوآر “بلو گاردینا” (The Blue Gardenia) و “تعقیب بزرگ” (The Big Heat) را به هالیوود هدیه کرد. با این حال از شیوه کار استودیوها خسته شد و به برلین بازگشت، و در سال 1958 دو فیلم آخر خود را منتشر کرد.


5. فرانک کاپرا – Frank Capra

فیلم‌ها: ” در یک شب اتفاق افتاد ” (It Happened One Night)، ” نمی‌توانی این را با خودت ببری ” (You Can’t Take it With You)، “آقای دیدز به واشنگتن می‌رود” (Mr. Deeds Goes to Washington).

زمانی که “فرانک کارپا” پنج سال داشت، والدینش به همراه او و شش خواهر و برادرش از سیسیلی به کالیفرنیا مهاجرت کردند. با اینکه در کودکی بسیار فقیر بودند اما وقتی کاپرا بزرگ شد، ثروت زیادی به دست آورد و مشهور شد به شکلی رؤیایی.

در کودکی همه نوع شغلی داشت تا برای خانواده‌اش پول تهیه کند. وقتی به عنوان کتابفروش دیگر چیزی در جیبش باقی نمانده بود، یک آگهی درباره استودیویی در سان فرانسیسکو دید، و با گفتن اینکه از قبل تجربه کار در هالیوود را دارد وارد آنجا شد. اولین کارش این بود که به کمک یک فیلمبردار فیلمی را در دو روز ضبط کند. پس از مدتی به لس آنجلس رفت تا در استودیویی که بعدها استودیوی فیلمبرداری کلمبیا نام گرفت، با “فرانک کوهن” همکاری کند.

کاپرا فیلم‌های صدادار را به فیلم‌های صامت ترجیح می‌داد، و کار با تکنولوژی جدید را خیلی زود یاد گرفت. در دهه 30 فیلمی کارگردانی کرد که در اسکار ورق را برگرداند. وقتی ژاپنی‌ها به بندر پیرل حمله کردند، او با ارتش آمریکا همکاری کرده و مستندی به نام “چرا می‌جنگیم” (Why We Fight) را ساخت تا روحیه سربازان را افزایش دهد.

پس از جنگ فیلم کلاسیک “چه زندگی شگفت انگیزی” (It’s a Wonderful Life) را ساخت، اما به نظر حرفه او کمرنگ شد، چرا که همانطور که در فیلم نشان داده شد، او نمی‌توانست ایده‌هایش را به آسانی با کامیابی پس از جنگ انطباق دهد. برای کاپرا تاکتیک‌های HUAC ‒ با اینکه از او خواسته نشده بود که شهادت بدهد‒ و قدرت برتر بازیگران بر کاگردانان بود که باعث شد از سینما دور شود. سینمایی که بیش از سه دهه برای آن زحمت کشید.


4. فردریش ویلهم مورنائو – F.W. Murnau

فیلم‌ها: “پیش از طلوع” (Sunrise)، “دختر شهری” (City Girl)، “فاوست” (Faust).

استاد عصر سینمای صامت در سال 1888 در وستفیلا دیده به جهان گشود. از زمان نوجوانی کتاب‌های “نیچه”، “شوپنهاور”، “ایبسن” و “شکسپیر” را مطالعه می‌کرد، و بعدها در برلین در کنار کارگردان تئاتر “مکس رینهارت” درس خواند. پس از اینکه در جنگ جهانی اول به عنوان نیروی هوایی از شش سانحه هوایی جان سالم به در برد، به برلین بازگشت و در سینما با شاهکار “نوسفراتو” (Nosferatu) خود به یکی از ستون‌های جنبش اکسپرسیونیست تبدیل شد.

در فیلم “تحقیر شده ترین مرد” (Der Letzte Mann) با تکیه بر نظریه کامر اشپیل سعی می‌کند تا همه چیز را از چشم شخصیت اصلی ببیند، و در پس زمینه از عناصر اکسپرسیونیت استفاده می‌کند. این فیلم در آمریکا بسیار موفق بود و در نتیجه موجب شد مورنائو با استودیو فاکس قرارداد ببندد.

اولین فیلم او در آمریکا “طلوع: آواز دو انسان” (Sunrise: A Song of Two Humans) که برنده جایزه اسکار بهترین فیلم شد و برخی اعتقاد دارند این فیلم یکی از بهترین فیلم‌های صامت است. به گفته “دیو کهر”: “معجزه میزانسن مورنائو این است که شخصیت‌ها و داستان ساده را با احساسات پیچیده و پر شور غنی می‌کند، و جلوه‌های تمامی آنها را با سبکی خاص بر می‌انگیزد که نه تنها اکسپرسیونیم را به طرزی تماشایی به تصویر می‌کشد، بلکه بارقه‌ای ظریف از ناتورالیسم را نیز در بر می‌گیرد.”

پس از دو فیلم صدادار که نظرات زیادی دریافت نکرد، مورنائو به همراه مستندساز “رابرت فلارتی” به بورا سفر کرد تا آخرین شاهکار خود یعنی “تابو ‒ داستانی از دریاهای شرق” (Tabu – A Story from the Southern Seas) را فیلمبرداری کند. یک هفته قبل از انتشار این فیلم، مورنائو در یک تصادف درگذشت.

همچنین بخوانید: معرفی 10 کارگردان تاثیرگذار تاریخ سینما؛ بهترین کارگردان‌های تمام دوران را بشناسید


3. بیلی وایلدر – Billy Wilder

فیلم‌ها: “تعطیلی از دست رفته” (The Lost Weekend)، “سانست بولیوار” (Sunset Boulevard)، “آپارتمان” (The Apartment)، “بعضی‌ها داغشو دوست دارن” (Some Like it Hot)، “سابرینا” (Sabrina).

“بیلی وایلدر” یک گزارشگر و نمایشنامه نویس یهودی است که در برلین زندگی می‌کرد، اما وقتی نازیان به قدرت رسیدند به سرعت به آلمان سفر کرد. او نمایشنامه‌های خود را از فرانسه به هالیوود می‌فرستاد تا اینکه بالاخره از هالیوود جواب مثبت گرفت. او در سال 1934 به لس آنجلس آمد تا با فیلم “نینوتچکا” (Ninotchka)، یکی از بهترین کارهایش، به عنوان نمایشنامه نویس اولین سال کاری خود را شروع کند. کمی بعد توانست استودیو پارامونت را راضی کند تا فیلم “د میجر اند د ماینر” (The Major and the Minor) کارگردانی کند. سومین کار او “غرامت مضاعف” (Double Indemnity) فیلمی نوآر بود که موفقیت زیادی به دست آورد، و جایگاه وایلدر را به عنوان کارگردان محکم کرد.

وقتی وایلدر از کارگردان استودیویی به کارگران آزاد تغییر حرفه داد، کارهای موفق دیگری نیز ساخت که در دهه 50 و 60 منتشر شدند. هرگز از به تصویر کشیدن موضوعات اجتماعی دردناک ترسی نداشت و توانست شش جایزه اسکار، یک جایزه شیر طلایی، و جوایز ارزنده دیگری را دریافت کرده و نامزد جوایز دیگری نیز شد.

آخرین کارهای او اروپایی در نظر گرفته می‌شوند. نبود او کمبود بزرگی برای هالیوود محسوب می‌شود، چرا که “بیلی وایلدر” تنها پل به عصر کلاسیک بوده است.


2. چارلی چاپلین – Charles Chaplin

فیلم‌ها: “بچه” (The Kid)، “جویندگان طلا” (The Gold Rush)، “روشنایی‌های شهر” (City Lights)، “دیکتاتور بزرگ” (The Great Dictator)، “مورسیو وردو” (Monsieur Verdoux).

اگر فیلم‌های “خشم از ثروتمندان” برای توصیف زندگی یک نفر ساخته می‌شد، آن زندگی “چارلی چاپلین” می‌بود، او شاید یکی از نمادین‌ترین افراد تاریخ هالیوود باشد. چاپلین در انگلیس کنار سالن موسیقی و سرگرمی رومانی دیده به جهان گشود، و به تنهایی با زندگی روبرو شد چرا که پدرش او را ترک کرده، و وقتی نه ساله بود مادرش به بیمارستان روانی فرستاده شد. با این حال پدر الکلی و مادر بیمارش هر دو به او تلقین کرده بودند که با استعداد است و کاری کردند به یک گروه تئاتر متحرک وارد شود.

او که برای زنده ماندن شغل‌های زیادی را امتحان کرده بود، ماموری پیدا کرد که می‌توانست کاری به عنوان بازیگر برایش دست و پا کند. تا قبل از 16 سالگی او به عنوان یک کمدین مشغول به کار بود. در دومین تورش به آمریکا به همراه یک گروه موسیقی و رقص توانست نماینده استودیو کیستون را تحت تأثیر قرار دهد و برای همکاری قراردادی امضا کرد.

چاپلین بازیگری را دوست داشت، بنابراین با حقوق 150 دلار در هفته در آمریکا ماند. در طی چهار سال در فیلم‌های کوتاه زیادی نقش آفرینی کرد، و همچنین سه فیلم بلند نیز در کارنامه خود ثبت کرد، در سال 1916 حقوق او به سالی 670,000 دلار افزایش یافت، تغییری که نشان دهنده محبوبیت این کمدین جوان بود. هر قرارداد جدید آزادی خلاقانه بیشتری به او می‌داد و اینطور بود که به یکی از اولین کارگردانان آزاد آمریکا تبدیل شد.

اولین کار خود را در سال 1918 کارگردانی کرد، و سپس با کمپانی خودش “هنرمندان متحد” به تولید فیلم‌های کمدی صامت ادامه داد، تا در سال 1918 فیلم بسیار موفق “عصر جدید” (Modern Times) به چاپلین اجازه داد تا در دوره سینمای صدا بتواند همچنان فیلم صامت تولید کند. چاپلین بعدها فیلم‌های صدادار نیز کارگردانی کرد، اما ظاهراً به دلیل وضعیت سیاسی‌شان، به مذاق دولت آمریکا خوش نیامد.

چاپلین در هالیوود “مک کارتی” پذیرفته نشد. پس از اینکه با کمپین‌هایی مواجه شد که اعتبار او را خدشه دار کردند، به اورپا رفت و در آنجا دو فیلم دیگر ساخت و 20 سال بعد به آمریکا بازگشت تا جایزه افتخاری اسکاری که از طرف “جک لمون” در سال 1972 به او اعطا شده بود را دریافت کند.


1. آلفرد هیچکاک – Alfred Hitchcock

فیلم‌ها: “روانی” (Psycho)، “پنجره پشتی” (Rear Window)، “”سرگیجه (Vertigo)، “شمال از شمال غربی” (North by Northwest)، “م را به نشانه مرگ بگیر” (Dial M for Murder).

“آلفرد هیچکاک” در اسکس، انگلیس به متولد شد. درس مهندسی را فرا گرفت و همزمان وقتی در شرکت کابل‌های برقی آر می‌کرد، نوشتن داستان کوتاه را شروع کرد. او خیلی زود وارد سینما شده و اولین فیلم خود را در سال 1922 در سن 22 سالگی کارگردانی کرد ‒ پروژه‌ای بی ثمر‒. اولین کار موفق او فیلم مهیج “مستأجر” (The Lodger) می‌باشد، و در سال 1930 کار با گامنت را شروع کرد.

در ژانر مهیج پله‌های ترقی را طی کرد، ژانری که هیچکس نمی‌توانست بهتر از او و سبک خاصش در آن پیشرفت کند. او با استفاده از تکه‌های فیلم و ویرایش کاری می‌کرد بیننده بتواند احساس و افکار شخصیت اصلی را درک کند، و در صحنه از نشانه‌هایی استفاده می‌کرد تا تنش را افزایش دهد و فضا را با طنز خاص خود تغییر می‌داد.

با اینکه فیلم‌های او در آن دوره موفق بودند ‒ “خرابکاری” (Sabotage)، و “39 قدم” (39 Steps)، و “خانم ناپدید می‌شود” (The Lady Vanishes) ‒ بودجه کم فیلم‌ها باعث شد از بلند پروازی‌های هنریش دست بردارد، و تصمیم گرفت به هالیوود برود تا به پشتیبانی مالی بیشتری دست پیدا کند. در سال 1939 با تهیه کننده “سلزنیک” قرارداد بست، و فیلم “ربکا” (Rebecca) را کارگردانی کرد که برنده جایزه اسکار بهترین فیلم شد. و این آغاز پنج دهه حرفه او بود.

“ارباب تعلیق” یکی از طرفداران مدرسه ویرایش شوروی بود؛ و به دلیل همین اشتیاق، درگیر جزئیات فیلم‌های خود بود: مرد بی گناهی که در احساس گناه غوطه ور است، زنی که از لحاظ روانی آسیب دیده است، آدمکش جذاب و نامیرا، صحنه یکنواختی که غرق تنش است. این واقعیت که او در موضوعات فیلم‌های خود استوار است و نحوه فیلمسازی او فرضیه اوتور را به منتقدان اروپایی ثابت می‌کند: کارگردانی که در شرایط تحمیلی استودیوهای هالیوودی می‌تواند کارش را استادانه بسازد.

با اینکه بسیاری از 60 فیلم آلفرد هیچکاک در لیست‌های مختلف در بالاترین رده‌ها قرار دارند ‒ 5 فیلم او در بین 250 فیلم برتر IMDb قرار دارد، یعنی بیشترین کاری که یک کارگردان در این لیست داشته ‒ اما هیچکدام از آنها موفق به دریافت جایزه اسکار نشدند.


امیدواریم از مطالعه این مقاله لذت برده باشید؛ منتظر شنیدن نظراتتان هستیم!

                               

دیدگاه‌ها

بستن فرم