نقد و بررسی شخصیت ماهرشالا علی در فیلم Green Book

“ماهرشالا علی” (Mahershala Ali)، بازیگر سیاهپوست آمریکایی، بعد از بازی در فیلم کمدی “کتاب سبز” موفق به کسب جایزه اسکار شد. او که در این به عنوان نقش مکمل بازی کرده، توانسته با استعداد خاص خود در بازیگری، شخصیتی را خلق کند که به‌یادماندنی و تاثیرگذار باشد. در این مقاله به نقد و بررسی اختصاصی شخصیت این بازیگر در فیلم “کتاب سبز” پرداخته ایم. با پروشات همراه باشید.

هشدار: این مقاله داستان فیلم را لو می‌دهد.


یکی از ویژگی‌هایی که یک داستان را برای مخاطبش جذاب و لذت‌بخش می‌کند، بیان تضاد و تناقض به زبان طنز و کمدی است. فیلم‌های زیادی وجود دارند که به روایت داستانی می‌پردازند که در آن مسئله‌ی فقر و تضاد طبقاتی مطرح می‌شود. اما این مدل فیلم‌ها معمولا حالتی جدی داشته و بیشتر ناراحت‌کننده می‌باشند. در این میان، فیلمی که بتواند تناقض و تفاوت‌های شخصیتی را طوری بیان کند که در نهایت به یک تحول عظیم ختم شود، بدون شک یک شاهکار محسوب شده و ارزش یک بار دیدن را دارد.

پیش از این درباره‌ی اهمیت نقش‌های مکمل در فیلم‌ها گفته بودیم، همه می‌دانیم که در اکثر فیلم‌ها، شخصیت مکمل معمولا تاثیر زیادی بر روایت کلی داستان و البته شخصیت اصلی آن می‌گذارد. اما در فیلم “کتاب سبز” همه چیز برعکس است. در واقع این شخصیت اصلی داستان است که باعث تغییر شخصیت مکمل شده و زندگی‌اش را دگرگون می‌سازد. این فیلم داستان نوازنده‌ای به نام “دکتر شیرلی” (با بازی ماهرشالا علی) است که برای رفتن به کنسرت‌های متعدد خود در جنوب کشور راننده‌ای به نام “تونی” (با بازی ویگو مورتنسن) را استخدام می‌کند. شخصیت‌های این دو نفر که در سفری طولانی همراه هستند بسیار متفاوت است و همین باعث ایجاد طنزی لطیف و لذت‌بخش در داستان شده است.

در ابتدای فیلم، این گونه به‌نظر می‌رسد که دکتر شیرلی واقعا فردی عصا قورت داده و جدی است و خودش تصمیم گرفته که در زندگی این‌گونه رفتار کند. اما رفته رفته و با تماشای گفتگوهای او با تونی، مشخص می‌شود که او این رفتار را دارد چون از رویارویی با دنیای بیرون هراس دارد. بخشی از این ترس او کاملا قابل درک است؛ زیرا که او فردی سیاهپوست است و هنوز در میان مردم جامعه به عنوان فردی محترم و قابل اعتماد شناخته نمی‌شود. اما خود شیرلی هم با وجود ثروت و شهرتی که به واسطه‌ی نوازندگی‌اش به دست آوزده، احساس خوشبختی و شادی نمی‌کند.

صحنه‌هایی که در جاده می‌گذرند، یکی از خنده‌دارترین لحظات فیلم را رقم می‌زنند. گفتگوهای تونی و شیرلی و تماشای تفاوت زیادی که میان دنیای این دو نفر وجود دارد واقعا لذت‌بخش است. شیرلی سعی می‌کند آداب و معاشرت درست را به تونی بیاموزد درحالی که تونی این آداب را پوچ و بی‌معنی می‌داند و معتقد است که انسان باید از زندگی‌اش لذت ببرد. جایی که شیرلی برای اولین بار و به اصرار تونی با دست و بدون رعایت آداب خاص غذا خوردن، شروع به مرغ خوردن می‌کند، نشان می‌دهد که خود او هم از داشتن چنین رفتارهایی لذت می‌برد و فقط شجاعت لازم برای ابراز آن را نداشته است.

لحظاتی در فیلم وجود دارد که ما به عنوان مخاطب، عمیقا برای شیرلی دلسوزی می‌کنیم. مثل زمانی که او با عده‌ای درگیر می‌شود و نمی تواند از خود دفاع کند یا زمانی که در یک فروشگاه لباس، فروشنده به او اجازه‌ی پرو لباس را نمی‌دهد و او را به خاطر رنگ پوستش مورد تحقیر قرار می‌دهد. یکی دیگر از صحنه‌های تاثیرگذار فیلم زمانی است که شیرلی و تونی در کنار جاده از ماشین پیاده می‌شوند و شیرلی کارگران سیاهپوستی را می‌بیند که در مزرعه مشغول به کارند؛ کارگران به او خیره می‌شوند و شیرلی هم فقط به آنها چشم می‌دوزد؛ انگار که دارد به جایگاه واقعی‌اش نگاه می‌کند به چیزی که باید می‌بود و اکنون نیست و به این خاطر درحال سرزنش کردن خودش است.

اما سیر تحول شخصیت شیرلی قابل تقدیر است. رابطه‌ی دوستی که میان تونی و شیرلی شکل می‌گیرد آنقدر حال خوب کن و جالب است که شاید آرزو کنیم جای یکی از آن دو شخصیت باشیم! شیرلی در ابتدای فیلم فردی غمگین، شکست‌خورده و مغرور است که به هیچ‌وجه اجازه نمی‌دهد کسی از چارچوب‌های شخصیتی‌اش عبور کند. اما در انتهای داستان، کسی است که می‌توان سفر او همراه با تونی را به یک سفر خودشناسی تشبیه کرد؛ زیرا که بعد از بازگشت از آن سفر او معنی زندگی را بهتر درک کرده و این توانایی را به‌دست آورده که از زاویه دیگری به خودش و زندگی‌اش نگاه کند.


امیدواریم از مطالعه این مقاله لذت برده باشید؛ منتظر شنیدن نظراتتان هستیم!

                               

دیدگاه‌ها

بستن فرم