نقد و بررسی شخصیت سورشا رونان در فیلم Lady Bird
سورشا رونان (Saoirse Ronan) بازیگر جوانی است که خیلی زود توانست استعداد بی نظرش در حرفه بازیگری را به رخ همه بکشد. او اکنون با 25 سال سن چهار نامزدی اسکار را در کارنامهاش دارد و بدون شک در آینده به یکی از بزرگترین بازیگران زن سینمای هالیوود تبدیل خواهد شد. نقشآفرینی خیره کننده او در فیلم زیبای “لیدی برد” از به یادماندنیترین آثار این بازیگر است که در این مقاله به نقد و بررسی آن پرداختهایم. با پروشات همراه باشید.
هشدار: این مقاله داستان فیلم را لو میدهد.
سالهای آخر دوران نوجوانی آنقدر پرتلاطم و تغییرپذیر هستند که با هر دیدگاهی میتوان آنها را مورد بررسی قرار داد و این موضوع برای فیلمسازان از جایگاه ویژهتری برخودار بوده است. “گرتا گرویگ” (Greta Gerwig) در فیلم “لیدی برد” با هنرمندی تمام، داستان دختری سرکش و پر انرژی به نام “لیدی برد” را روایت میکند که رویاهای بزرگی در سر دارد و حاضر است برای رسیدن به آنها هر کاری انجام دهد.
فیلم “لیدی برد” از آن دسته فیلمهایی است که حس همذاتپنداری خیلی شدیدی را به مخاطبش القا میکند. مخصوصا که اگر با شخصیت اصلی آن همجنس باشید. نام اصلی لیدی برد “کریستین” است. او دختری است که در آستانه فارغالتحصیلی از دبیرستان و ورود به دانشگاه قرار دارد. دنیای این نوجوان آنقدر بزرگ و بدون مرز است و هنوز چنان امکاناتی را در خود دارد که در نگاه اول آدم را میترساند اما با پیش رفتن داستان و تماشای کنار آمدن کریستین با این بخش از زندگیاش، ما هم تحسینش میکنیم و هم برای رسیدن به آن اهداف با او مصمم میشویم.
کریستین در اولین اقدام برای نشان دادن استقلالش نام خودش را عوض کرده و از همه میخواهد او را با اسم لیدی برد صدا بزنند. او از شهر محل سکونت خود، سکرمنتو، راضی نیست و دوست دارد برای درس خواندن به نیویورک برود. خانوادهی او با این کارش مخالفاند و نمرات او هم میتوانند برایش دردسر درست کنند. پدر او بیکار است و ماردش برای تهیهي مخارجشان سخت کار میکند. همهی اینها در کنار مسائل دروان نوجوانی باعث فشاری مضاعف بر ذهن لیدی برد شده است اما او با قدرت با این فشار مقابله میکند و برای رسیدن به اهدافش مصمم است.
شاید اولین و مهمترین خصیصهی شخصیتی او همین باشد: شجاعت و مصمم بودن. چیزی که در میان نوجوانان به شدت غریب و کمیاب است. نوجوانان داد و بیداد راه میاندازند و نافرمانی میکنند، اما کار خاصی انجام نمیدهند. نهایتا نوجوانان عادیای هستند که به سمت زندگی عادیتر و نرمال و قابل پیشبینیای حرکت میکنند. مانند جنا که به خاطر کوتاه بودن دامنهایش در مدرسه مورد بازخواست قرار میگیرد و در بیرون رفتار سرکشانهای دارد، اما وقتی لیدی برد با او صحبت میکند مشخص میشود که دختری محافظهکار است و تنها برنامهاش برای آینده ازدواج کردن و بچهدار شدن است.
اما لیدی برد دختر آٰرزوهای بزرگ است. او تنها و تنها میخواهد که بهتر باشد. شاید به همین خاطر با کسانی دوست میشود که سنخیتی با او و طبقهی اجتماعیاش ندارند، یا راجع به محل زندگیاش دروغ میگوید و دوست قدیمیاش را از خود میراند. او آدم بدی نیست او تنها میخواهد بهتر باشد. بهتر از خودش و بهتر از خانواده و شهر و آدمهایش. او این را میخواهد و ترسی از اینکه با تمام وجود به دنبال آن برود ندارد.
اما این همهی داستان نیست. زیبایی و منحصربهفرد بودن فیلم لیدی برد آنجاست که شخصیت مصصم داستان را بعد از رسیدن به آرزویش تنها نمیگذارد و آنقدر ما را در کنار او نگه میدارد که همه با هم یک روی دیگر موفقیت را ببینیم: بیرحمی و از پس آن دلشکستگی. انگار همهی ما نفرین شدهایم. باید برای به دست آوردن چیزهایی که میخواهیم مصمم اما بیرحم باشیم و باید قلب خودمان و گاهی عزیزانمان را برای به دست آوردن آن چیزها بشکنیم. لیدی برد این کار را میکند. او برای رسیدن به نیویورک خواستهی مادرش را زیر پا میگذارد و برای همیشه بین او و خودش کدورتی ایجاد میکند. کدورتی که قلب او را میشکند و در خیابانهای نیویورک سرگردانش میکند. جایی که برای پناه گرفتن لحظهای به کلیسایی وارد میشود و برای مادرش پیغام میگذارد که: سلام مامان. منم کریستین. اسمی که بهم دادی، اسم قشنگیه.
امیدواریم از مطالعه این مقاله لذت برده باشید؛ منتظر شنیدن نظراتتان هستیم!
دیدگاهها