معرفی 10 کارگردان تاثیرگذار تاریخ سینما؛ بهترین کارگردانهای تمام دوران را بشناسید
اجازه دهید از همین ابتدا بگویم که این موضوع با چند کلمه پایان نمییابد و بحث بسیار وسیعی است. کارگردانهای بزرگ زیادی وجود دارند و تقلیل آنها تنها به 10 نفر کار مسخره ایست.
مسئله دیگر اینکه، واقعاً بیمعنی است که تمام اعتبار و زحمات یک فیلم را به کارگردان آن نسبت دهیم چرا که هزاران نفر در کنار یکدیگر زحمت میکشند تا یک فیلم را به آنچه که هست تبدیل کنند. اما با تمام اینها، هر کارگردانی که از خواسته و اخلاقیات خود با خبر است، میداند با چه کسی همکاری کند، چگونه مهارتهای آنها را به چیزی که میخواهد هدایت کند و برای فیلم نشانهای بسازد که آن اثر را از آن خود کند.
میتوانیم از کارگردانان بزرگ تاریخ مثالهای زیادی بزنیم: از ابتدای وجود فیلم به عنوان یک هنر “ژرژ ملیس” و “دی. و گریفث”، سپس مبتکرانی از جمله “اورسن ولز” و “ژان لوک گدار” و اثرگذاران مدرن یعنی “استیون اسپیلبرگ” و “کوئینتن تارانتینو” را میتوان نام برد. نیازی نیست تکرار کنیم اما این بحث آنقدر گسترده است که میتوان آن را تا آخر دنیا ادامه داد، ولی با توجه به زمان تنها 10 کارگردان بزرگ را انتخاب کردیم. امیدواریم از خواندن این متن لذت ببرید. با پروشات همراه باشید.
1. اینگمار برگمان ‒ Ingmar Bergman
“گاهی اوقات که مشغول رؤیاپردازی هستم، به این فکر میکنم که دوباره این موضوع را به یاد خواهم آورد، از روی آن فیلم خواهم ساخت، میتوان گفت این امر یک جور بیماری مربوط به حرفه من است.” این جمله اینگمار برگمان پایههای کار او را بهتر از هر چیزی مشخص میکند. او یک رؤیاپرداز بود، اما این نقل قول خود سوالی ایجاد میکند و آن این است: آیا برگمان در هنگام خواب، رویایش را کنترل میکند؟ وقتی برای اولین بار اثری از او تماشا کنید، ممکن است به این فکر کنید که برگمان در حال به تصویر کشیدن وقایع ضمیر ناخودآگاه خود است. داستانهای او همیشه هالهای رویاگونه به همراه داشته، چه در رویای شخصیت اتفاق میفتاد و چه بالعکس.
ایده ترسهای عمیق وجودی، اضطرابات جنسی، ظهور شیاطین. برگمان از “بازی رؤیایی” (1901 A Dream Play) اثر “آگوست استیریندبری” الهام زیادی گرفت. این داستان پس از اینکه نویسنده آن دچار شکست روحی شد نوشته شد و برای اینکه موضوع استدلال رؤیا را دنبال میکرد و به روانشناسی فروید نزدیک بود، مورد تحسین زیادی قرار گرفت. فیلمهای برگمان نوعی ابهام در خود داشتند، شکافی جالب بین واقعیت و رؤیا و روانشناسی و رابطه آنها با یکدیگر را نشان میدادند.
برگمان گفته است: “هیچ رسانه هنری، نه نقاشی و نه اشعار، نمیتوانند به اندازه فیلم با رؤیا ارتباط برقرار کنند. در رؤیا، زمان و فضا وجود ندارد و سینما نیز تجهیزات منحصر به فردی دارد که با آن میتواند زاویه دید بیننده را دگرگون کند. زاویه غیرمعمولی از دوربین، توقف ناگهانی تصویر، صدایی غیرمنتظره، تمامی اینها که جزیی از پایههای فیلمسازی هستند، باعث میشوند بیننده دریابد که نمیتواند مطمئناً بگوید چیزی که در حال تماشای آن است، واقعی است یا یک رؤیا.”
زمانی که اثرات این کارگردان از جمله “پرسونا” (Persona)، “فریادها و نجواها” (Cries and Whispers) را تماشا کنید، متوجه میشوید فلسفه برگمان این است که رؤیاپردازی، جوهره اصلی سینماست. چه مانند “مهر هفتم” (The Seventh Seal) نبردی بین زندگی و مرگ باشد یا مانند “توت فرنگیهای وحشی” (Wild Strawberries) انعکاسی از خود فرد، یا هر شاهکاری که او در طول حرفه خود کارگردانی کرد، برگمان یک رؤیاپرداز بود و میتوانست همه را رؤیاپرداز کند. روحش شاد.
همچنین بخوانید: نگاهی به 20 شاهکار برتر اینگمار برگمان، کلکسیونی تکرار نشدنی برای شیفتگان سینما
2. فدریکو فلینی ‒ Federico Fellini
یکی از عجیبترین حقایق کار فلینی، مشاهدات او بود. به نظر او، بهترین کارهایش را در ابتدای حرفهاش کارگردانی کرد و همینکه پیش رفت به دلیل انعکاس شخصی خود، اثر خود را رها کرد. کارهای نئورئالیسم او مانند “جاده” (La Strada) همگی از بین رفت و سپس فیلمهای تخیلی نیمه زندگینامه او مانند “زندگی شیرین” (La Dolce Vita)، “هشت و نیم” (8½) و “آمارکود” (Amarcord) ظهور کردند.
به گفته خود فلینی او با اثر گرفتن از عناصر مسیحیت و جنسیت که از درون او نشات میگرفتند، کارهایش بد و بدتر شدند. شنیدن این حرف از خود او واقعاً جالب است چرا که حق با اوست، ما گرایش “فلینی بودن” را از روی رویاهای تخیلی او از زندگیش ساختیم.
چه از این بهتر که کسی از خودش الهام بگیرد؟ کارهای جدید او در نورئالیسم ایتالیایی قابل قبول بودند، اما به دلیل وجود عنصر واقعیت بیش از حد سنگین شده بودند. کارت خوش شانسی فلینی این بود که میتوانست تمام قابلیتهای فیلم را متوجه شود، او تصاویر را به همه چیز ترجیح میداد، چرا که باور داشت تصویر بیشتر از هر عنصر هنری دیگر به فیلم شکل میدهد.
صد در صد کارهای اخیر فلینی نیاز به بحث زیادی ندارند اما “جاده” و “شبهای کابیریا” (Nights of Cabiria) آثار کلاسیک فوقالعادهای هستند. ولی آنها هم همان تفکراتی هستند که فلینی در آثار جدیدش ضمیمه کرد، یعنی نبرد بین بدن، روح و ذهن.
چه مشهود باشد یانه، فیلمهای او از ایدئولوژی مسیحیت استفاده میکردند تا اتفاقات رخ داده را در بر بگیرند. “جاده” درباره گناه بدرفتاری و ترک کردن است. بسیاری فرضیه سازی کردند که “زندگی شیرین” در واقع درباره هفت گناه کبیره است و هر داستان درباره این افکار میباشد.
و البته او بعدها فیلم “ساتیریکون فلینی” (Fellini Satyricon) را ساخت که از ماهیت گناه آلودش چیزی کم نداشت. اما تمام اینها به اندازه مساوی با انعکاس درونی او آمیخته شده بودند. بسیاری از فیلمهای او بخشی از فصل زندگیش بودند.
“زندگی شیرین” تصویری از زندگی شیرین او بود، “هشت و نیم” حالتی بسیار زندگینامه مانند داشت که باید نام خودش را روی شخصیت اصلی میگذاشت، “آمارکود” طرحی از خاطرات فلینی از دوران کودکیش بود. فلینی در زمینه نمایشهای بصری هنرمندی برجسته بود و به همان اندازه هشدارهای دینی را ارائه میداد و نویسنده زندگی خود بود. همچنین مردی عجیب بود که در هر زمینهای تجربهای کسب کرد.
همچنین بخوانید: نگاهی به ۳۰ شاهکار تاریخ سینمای ایتالیا (بهترین فیلم های سینمای ایتالیا)
3. جان فورد ‒ John Ford
در یکی از مصاحبهها از “اورسن ولز” سؤال شد که کارگردانهای مورد علاقه او چه کسانی هستند، او جواب داد: “خب، من کارگردانهای قدیمی را ترجیح میدم و منظورم از کارگردانهای قدیمی جان فورد است و جان فورد و جان فورد.” اگر ولز مبتکر زبان سینماست، پس فورد مبتکرِ مبتکر سینماست. دیدگاه فورد به آمریکای غربی در فیلمهایش، به ظاهر هویت ملی امریکاییها تبدیل شده است و اندازه و مقیاس کار او فرهنگ غرب را به تصویر میکشد.
او در یک سال فیلمهای “آقای لینکلن جوان” (Young Mr. Lincoln)، “انگورهای خشم” (The Grapes of Wrath) و “دلیجان” (Stagecoach) را ساخت. که همه آنها در ژانر، زمینه و اجرا متفاوتاند، اما همگی یک موضوع را به تصویر میکشند که جزئیات دوران انتقال آمریکا از غرب قدیمی، جنگ داخلی و رکود را به همراه دارد.
با اینکه داستان فیلمهای او مقیاس گستردهای داشتند اما همزمان شخصتهای آن قابل فهم بودند، شیوه روایت داستان فورد به گونهای ساده بود که این امر موجب میشد بینندگان فیلمهای او را به راحتی تماشا کرده و درک کنند. اما او در ساخت به تصویر کشیدن زاویه دید خود استاد است.
همه چیز در فیلمهای جان فورد قابل فهم است از همان قطه اول تا آخر، اما در قسمتی از فیلم با سوالی درباره فرهنگ آمریکا روبرو میشوید. برای مثال رابطه سفید پوستان با آمریکاییان بومی در دورههای چالش برانگیز آن زمان. بسیاری اظهار داشتند که “جویندگان” (The Searchers) موضوع نژادپرستی را با مشکلات و سختیهای جنگ داخلی توجیه میکند.
چه اینکار عمدی بوده یا نه، البته باید اعلام کنیم فورد هیچ کاری را بیدلیل یا غیرعمدی انجام نمیداده، باید بگوییم با رشد و پیشرفت جامعه، برخی تفکرات موجود در فیلمهای او حالا قابل قبول نیستند. اما علیرغم آن، مطالعه جالبی است که امروزه از آن استقبال میشود.
وقتی رئیس جمهور “وودرو ویلسون” فیلم “تولد یک ملت” (The Birth of a Nation) را تماشا کرد، گفت:”گویی تاریخ با آذرخش حک شده است و تنها پشیمانی من این است که تمام اینها به طرز وحشتناکی درست هستند.” این جمله درباره گریفیث بود اما میتوان آن را به فورد نیز نسبت داد. بدون در نظر گرفتن اینکه این موضوع از نظر سیاسی درست بوده یا نه، کارهای فورد مجموعی از تاریخ بود.
همچنین بخوانید: نگاهی به 15 فیلم برتر جان فورد، یک وسترن ساز تمام عیار
4. آلفرد هیچکاک ‒ Alfred Hitchcock
مهم نیست چقدر فکر کنیم، دائماً به این نتیجه میرسیم که نمیدانیم چه رازی در پس آلفرد هیچکاک نهفته شده است، البته مطمئنیم هیچکس دیگری نیز نمیداند. با اینکه بسیاری از استعدادهای هم دوره او از یاد رفته اند، اما او همچنان محبوبتر میشود، نمیخواهیم افراد دیگر را دست کم بگیریم اما آخرین باری که اسم “سسیل بی. دمیل” را در بحثهای خود شنیدید کی بود؟ هیچکاک مخاطبان خود را بهتر از هر کارگردان دیگری میشناخت و میدانست چگونه افکار و احساسات آنها را همزمان قلقلک دهد.
“ویلیام فردکین” به این جمله معروف است: “وقت خود را در مدرسه تلف نکنید، در عوض فیلمهای هیچکاک را تماشا کنید. با این کار تمام تکنیکها را یاد خواهید گرفت، تنها چیزی که نیاز دارید این است که کاری کنید صدایتان شنیده شود، من همین کار را کردم.” بنیاد کار هیچکاک تمام چیزهایی را که میخواهید را در بر میگیرد.
او به عنوان “شاه تنش” معروف است، اما ناعادلانه است که بگویم او تنها در ترساندن ما تبحر داشته است. هیچکاک در گذشته گفته بود که میخواهد بینندگان را مانند پیانو بنوازد و طبیعتاً با دست گذاشتن بر ابتداییترین روشهای انسانی، توانست ما را هر کجا که میخواهد ببرد.
بسیاری از تواناییهای او از الهامات شخصیش سرچشمه میگیرد، بیشتر چیزهایی که در فیلمهای او اتفاق میفتد، رخدادهایی است که احساس کرده است. عمیقترین ترسهای او، عمیقترین نقصهایش، میل او به کنترل بقیه افراد و البته علاقهاش به زنان بلوند.
بیشتر این موضوعات را میتوان در فیلمهایی مانند “پنجره عقبی” (Rear Window) دید که ما در آن فردی را میبینیم که از لنز دوربینش دیگران را تماشا میکند، یا در “سرگیجه” (Vertigo) که در آن مرد زنی را وادار میکند تا به شکل روح مو بلوند رویاهایش در بیاید. اما یکی از نشانههای واقعی نبوغ او، تواناییش در ایجاد درک عمومی از خود اوست، او همیشه در پیش نمایش و مقدمه فیلمش حضور میبافت.
هیچکاک در دورهای زندگی کرد که کارگردانان غالباً پشت دوربین بوده و توجه اصلی بر بازیگران بوده است. هیچکاک با جذبه خود این طلسم را شکست و کاری کرد همه او را بشناسند، چیز دیگری که همراه اسم او شنیده میشد همانند “جیمز استوارت” نام فیلمهایش بود. هیچکاک بلد بود که چگونه خود را به همه بشناساند، حتی پس از مرگش و این است شاهکار یک استاد بزرگ.
همچنین بخوانید: بیوگرافی کامل آلفرد هیچکاک (Alfred Hitchcock) و معرفی 25 فیلم برتر او
5. استنلی کوبریک ‒ Stanley Kubrick
استنلی کوبریک یکی از برجستهترین افرادیست که تا به حال حضور داشته و فیلمهای او نیز همگی شاهکار بودهاند. احتمالاً کوبریک، دیدگاهی کاملتر از هر کارگردان دیگری در تاریخ داشته و از تمام جنبههای فیلمسازی مانند یک قلم مو استفاده میکرد تا فیلم خود را مانند یک نقاشی زیبا به تصویر بکشد. ممکن است سر این جمله بحث زیادی شکل گیرد اما، تقریباً هیچ کارگردان دیگری موفق نشد به اندازه کوبریک در هنر سینما اسطوره شود.
نشانهای که هر کارگردان از خود بر جای میگذارد، این است که با اینکه ندانید کارگردان فیلم کیست، با دیدن آن این موضوع را تشخیص میدهید و کوبریک دقیقاً این ویژگی را داشت. کوبریک با دین مسیحیت پرورش یافت اما سپس به خداناباوری روی آورد و توانست درباره ادبیات دینی اطلاعات زیادی کسب کند و همیشه شیفته مفاهیم بزرگتر جهان بود. او از کودکی به عکاسی مشغول شد و به تدریج در آن پیشرفت کرد و چشمهایش برای جزئیات تیز شدند و همانطور که همه ما میدانیم برای او فایده زیادی داشت.
با فیلم موفق “کشتن” (The Killing) کوبریک و دیگر فیلمهای او در سال 1960 نظیر “اسپارتاکوس” (Spartacus)، “دکتر استرنج لاو” (Dr. Strangelove) و “2001: یک ادیسه فضایی” (2001: A Space Odyssey) (در بین دیگر فیلمها) مشخص شد که او فقط یک کارگردان عالی نیست، بلکه نابغهای است که این هنر را به سطح جدیدی رساند.
عالیترین توانایی کوبریک، استعداد او در ساخت ژانرهای مختلف بود. او تاریکیهای جنگ را در فیلمهای “راههای افتخار” (Paths of Glory) و “غلاف تمام فلزی” (Full Metal Jacket) به تصویر کشید، با فیلمهای “اسپارتاکوس” و “بری لیدون” (Barry Lyndon) تاریخ را بازگو کرد، با “دکتر استرنج لاو” ما را به خنده واداشت، با “درخشش” (The Shining) ما را وحشت زده کرد، با “پرتقال کوکی” (A Clockwork Orange) گیجمان کرد و با “2001: یک ادیسه فضایی” تجربهای از یک زندگی جدید را برایمان به ارمغان آورد.
هر فیلم به طرز منحصر به فردی متفاوت است و افسانه کوبریک را که میشناسیم و دوستش داریم، را نشان میدهد. اینکه میتوانیم بخشی از چیزی بزرگتر از خودمان باشیم، از زندگی وجود ما برتر است و به جایی میرود که بقیه از آن انصراف میدهند.
همچنین بخوانید: طبقه بندی فیلمهای استنلی کوبریک از درخشش گرفته تا ادیسه فضایی: 2001
6. آکیرا کوروساوا ‒ Akira Kurosawa
با نگاه کردن به صحنه فیلمهای مدرن، نمیتوان تأثیر برجسته کوروساوا را نادیده گرفت. از فیلمبرداری صحنههای اکشن تا خود داستان، ما گروههای بزرگی را میبینیم که دور هم جمع میشوند تا یک دشمن شیطانی را از بین ببرند، او زبان سینما را به گونهای بازتعریف کرد که همه از آن تبعیت کنند. اما از آن بیشتر، او در کشور خود یک استاد محسوب شد.
او در اواخر دهه 40 شروع به فیلمسازی کرد اما راه خود را کامل پیدا نکرده بود، اما پس از جنگ جهانی دوم بود که کوروساوا راه خود را پیدا کرد. فیلمهای او هم از نظر تکنیکی پیشرفت کردند و همگی از الگوی خاصی پیروی میکردند. بیشتر فیلمهای او بر اساس افسانههای ژاپنی ساخته میشدند و افسانههای سامورایی جزو نشانههای کوروساوا بود. اما هر فیلم بهعنوان پلی بین ژاپن باستان و معاصر عمل میکند.
در سالهای پس از جنگ جهانی دوم، آمریکا ژاپن را به اشغال در آورده و به بازسازی آن پرداخت، نیروهای آمریکایی اصلاحات گسترده نظامی، سیاسی و اجتماعی اجرا کردند. بزرگترین فیلمهای کوروساوا در این زمان ساخته شدند و در فیلمهای او موضوعاتی مانند شورش علیه جامعه سنتی نتیجه تغییرات ژاپن بود.
کوروساوا احتمالاً بزرگترین استراژیست تاریخ سینما بوده است، کارگردانی او به گونهای است که جنبش را به ابزار اصلی فیلمسازی و روایت داستان تبدیل میکرد. هر چیزی که وارد فیلمهای او میشد، کاری استادانه بود. فرقی نمیکند شخصیتها، دوربین یا هوا در حال حرکت میبود، کوراساوا دقیقاً میدانست که چه چیزی را در صحنه قرار دهد و چگونه از آن استفاده کند تا داستان خود را بسط دهد.
برای مثال در صحنه فوق العاده “هفت سامورایی” (Seven Samurai) جایی که پدر متوجه میشود دخترش با یک سامورایی جوان در رابطه است. او دخترش را تعقیب کرده و احساس میکند که دخترش افتخار خانواده را پایمال کرده، ساموراییان و روستاییها جلوی او را میگیرند و در آنجا احساسی از مصیبت به بیننده القا میشود، وقتی باران شروع به باریدن میکند همه دانه به دانه سامورایی جوان را ترک کرده و او را با احساس شرمزدگیاش تنها میگذارند.
کوروساوا در سکانسی درخشان، نه تنها تکنیک فوق العاده خود، بلکه برتری موضوعی در شکستن تابوهای اجتماعی که در رسومات قدیمی وجود داشتند را به تصویر میکشد و این تنها یکی از شاهکارهای خلقت افسانهای کوروساوا میباشد.
همچنین بخوانید: 10 فیلم برتر آکیرا کوروساوا که باید تماشا کنید
7. یاسوجیرو اوزو ‒ Yasujirô Ozu
“رابرت اربت” گفته است “اوزو هم یک کارگردان بزرگ و هم یک معلم عالی، پس از اینکه با فیلمهایش آشنا شوید، یک دوست فوقالعاده است. تنها این کارگردان است که با هر صحنه احساس محبت به او دارم.” واقعاً درست است، اوزو از هر کارگردان دیگری کارشناستر بود. او فقط فیلم نمیساخت، بلکه تجربهای آموزشی خلق میکرد که در مسیر زندگی کمک حالمان باشد. بیشک هیچ کارگردانی مانند اوزو تصاویری از تجربیات انسان را به تا این حد روان به تصویر نکشیده است.
موضوعات داستانهای او ذاتاً ساده بودند و معمولاً از روابط خانوادگی یا تجربیات روابط سرچشمه میگرفتند. اما در تمام این مدت، آزمونهای معنوی از طریق سیر زندگی روزمره صورت میگرفتند. اگر به جمله “دود از کنده بلند میشود” دقت کنید، میبینید که اوزو مصداق بارز این اصطلاح است. اوزو از پیر شدن ترسی نداشت و هر چه سنش بالاتر میرفت فیلمهای پرمحتواتری میساخت.
چند مورد از معروفترین دستاوردهای او: “اواخر بهار” (Late Spring)، “داستان توکیو” (Tokyo Story) و “علفهای شناور” (Floating Weeds) میباشند. هر کدام درباره امور عادی زندگیست که ممکن است برای هر کسی اتفاق بیفتد. یک تک دختر به جای جستجو برای عشق از پدر بیمارش مراقبت میکند، خانوادهای که برای ملاقات پدربزرگ و مادربزرگ خود وقتی ندارند، پدری که سعی میکند پس از سالها دوری دوباره با پسرش ارتباط برقرار کند. مهم نیست اهل کجا باشیم، چون این اتفاقات جهانی هستند و به مرزها ارتباط ندارند. آنها بدون اهمیت به اینکه که هستیم، با ما سخن می گویند.
استراتژیهای اوزو ساده بودند. مشهورترین تکنیک او استفاده از نمای خالی (پیلو شات) و شکستن رخدادهای داستان با نمایی از زندگی روزمره بوده است. او معمولاً به قایقها، قطارها، کوچههای خلوت و… علاقه داشت. روش او ساده، اما تند و تیز بود.
اوزو با فیلمهای خود داستانهای عمیق انسانی میساخت، اما دنیای بزرگتر پیرامونان را نشان میداد. چگونگی اینکه صنعتیسازی روش پیشرفت انسانها را کند کرده و خانوادهها با وجود اینکه نمیدانند، کمکم از هم دور میشوند. از جنبههای مختلف، وقتی با کارهای او آشنا شوید، او واقعاً مانند یک دوست است.
همچنین بخوانید: 10 کارگردانی که از فیلم های خود متنفر هستند
8. مارتین اسکورسیزی ‒ Martin Scorsese
اسکورسیزی یکی از کارگردانانی است که از نسل مدرسه فیلمسازی است و مسلماً بهترین است. صحبت درباره “اسپیلبرگ” و “کوپولا” کمی سخت است، اما باید بگوییم زمینه هیچ کارگردان مدرن دیگری به غیر از مارتین نتوانسته چشم انداز سینمایی را بهتر از خوب تعریف کند. اسکورسیزی پسر کوچکی مبتلا به آسم بود و در نیویورک زندگی میکرد، نمیتوانست ورزش کند. هر گونه فعالیت فیزیکی برایش ممنوع بود، به همین دلیل هر زمان که میتوانست همراه پدر و مادرش به سینما میرفت و فیلم تماشا میکرد.
علاقه اسکورسیزی به فیلم با هر فیلمی که میسازد درخشان میشود، اما مهمتر از آن تربیت او در اعتقادات کاتولیکی است. مذهب کاتولیک بخش جداناپذیر امضای فیلمهای اوست، تقریباً هر فیلمی که او ساخته با اخلاقیات و ایدئولوژیهای کاتولیک سر و کار دارد.
به “تراویس بیکل” قانون شکن فکر کنید که در فیلم “راننده تاکسی” (Taxi Driver) خیابانهای نیویورک را برای گناهان خود مجازات میکرد، غلیان احساسات وحشیانه “جک لاموتا” به همسرش “ویکی” که فکر میکرد او یکی از افراد برجسته مذهبی که عکسش به دیوار است نمیباشد در فیلم “گاو خشمگین” (Raging Bull)، بازگو کردن داستان مسیح در “آخرین وسوسه مسیح” (The Last Temptation of Christ) و طمع و افراطی که در “گرگ وال استریت” (The Wolf of Wallstreet) فرهنگ آمریکایی را از پا در آورد فکر کنید.
از همه اینها گذشته اسکورسیزی یک کارگردان بامزه و فوقالعاده است، وقتی فیلمهای او را تماشا میکنید متوجه میشوید که بیشتر فیلمهای دیگر چقدر خستهکننده و بیارزش هستند. چون وقتی یکی از شاهکارهای مارتین را تماشا کنید، صفحه سینما برایتان زنده شده و شما را به سفر میبرد.
او بیشتر امضای فیلمهایش را از افراد نزدیک به خود الهام میگیرد. همکاری متعدد او با بازیگرانی مثل “رابرت دنیرو” و “لئوناردو دیکاپریو“، دوست قدیمی و تدوینگر او “تلما اشکونمیکر”، شریک نمایشنامه نویسی او “پاول شاردر” و “نیکولاس پیلگی” و… . همگی آنها بسیار بااستعداد و توانمند هستند اما همان یکپارچگی هنری اسکورسیزی را در نشان دادن تصور او با هم در اشتراک میگذارند.
همچنین بخوانید: بیوگرافی کامل مارتین اسکورسیزی و معرفی 23 فیلم برتر او
9. آندری تارکوفسکی ‒ Andrei Tarkovsky
آندری تارکوفسکی کارگردانی محصر به فرد بود. تماشای فیلمهای او حس مراقبه و آرامش آن را داشت، چیزی که از نظر ساختاری در کارهای تارکوفسکی جالب توجه است، این است که کارهای او اغلب شامل گفتن و تعریف کردن بود. هیچ داستان واقعی برای بر ملأ کردن وجود ندارد، تنها تجربه شاهد رویدادها بودن وجود دارد. اگر در جایی داستانی وجود داشت، یا داشته باشد، خیلی زود تمام میشود چرا که زمان، فضا و همه چیزهای دیگر با سرعتی جریان پیدا میکنند که از توانایی ما در به خاطر آوردن وضعیت فراتر میرود.
ممکن است برخی بگویند فیلمهای او خسته کنندهاند، اما در هنگام تماشای فیلمهای او (یا به طور کلی هر فیلمی) ما به عنوان بیننده دو انتخاب داریم: میتوانیم از چیزی که تماشا میکنیم خسته شویم، یا میتوانیم توجه کنیم که تا به آنجا چه دیدهایم و سعی کنیم بفهمیم چرا به آنجا رسیدیم و نتیجه این تجربه چه خواهد بود و امیدوارم انتخاب درستی داشته باشید.
فیلمهای تارکوفسکی بهعنوان جلوههایی از طول عمر بشر عمل میکنند. آنها به واقع گرایانهترین شیوه ممکن ما را تحریک میکنند که تنها در برابر شرایط بشر تفکر میکنیم.
شیوههای عالی او از لحاظ فلسفی و معنوی بسیار در هم تنیده هستند که پس از بی توجهی کشورش یعنی دولت روسیه به فیلمهای او، مجبور شد آنجا را ترک کند. اما مهم نیست که آنها چقدر تلاش کردند تا فیلمهای او را نابود کنند، تارکوفسکی همچنان استوار است، آنها به اندازهای جاه طلب بودند که هرگز با خواسته کسی دیگر، خود را نگران نمیکردند. او وقتی آنها را دید شروع به فیلمسازی کرد، کاری که بیشتر کارگردانان باید انجام دهند.
ممکن است با فیلمهای “آندره روبلف” (Andrei Rublev)، “سولاریس” (Solaris)، “آینه” (The Mirror)، “نوستالژی” (Nostalgia) و “ایثار” (The Sacrifice) دیالوگها و صحنههای طولانی خسته کنندهای تماشا کرده باشید، اما تارکوفسکی از این روش استفاده میکرد تا زمان را بسط دهد. هیچوقت به خاطر میل کسی عجلهای در کار نبوده، بلکه همه چیز برای اینکه چیزی که باید گفته و بیان شود مهیا میشود. تنها در این موقعیت فیلمهای او شکل خاص خود را خواهند داشت و حالا شخصیتها و پیشرفت آنها مشخص میشود چرا که او این اجازه را میدهد. ما هم فقط باید صبور باشیم و تماشا کنیم.
همچنین بخوانید: نگاهی به سینمای آندری تارکوفسکی: رده بندی هر 7 فیلم مفهومی و شاعرانه تارکوفسکی
10. فرانسوا تروفو ‒ François Truffaut
یک سناریوی فرضی داریم: فیلمی تماشا میکنید و میبینید که بد است و با خود میگویید بهتر از این هم میتوانم انجام دهم. خلاصه بگویم این همان موج جدید فرانسوی است، منتقدان که از تماشای فیلمهای خسته کننده به تنگ آمده بودند، تصمیم گرفتند خودشان دست به کار شوند.
طبق گفته این منتقدان، فیلمهای پس از جنگ جهانی دوم هویت ملی خود فرانسه را در بر نداشتند. بیشتر فیلمها احساساتی که در آن زمان در کشور در جریان بود را به تصویر نمیکشیدند. اینطور نیست که بگوییم فیلمهای خوب ساخته نمیشد، نه، اما موج جدید فیلمها متفاوت بودند.
تروفو نیز مانند دیگران، در حال ساخت صحنههای فیلمبرداری بود و بیش از پیش شانس خود را امتحان میکرد. ویرایش فیلم متفاوت بود، فیلمها بیشتر شبیه به مستند فیلمبرداری میشدند و روایتگر به شیوهای متفاوت صحبت میکرد تا در دههها 50 و 60 احساسات مردم را برانگیزد. تروفو در طول حرفهاش با روزنامه “Cahiers Du Cinema” یاد گرفت چگونه برای فیلمهای خود به طور مستقل بودجه تهیه کند و آنها را بسازد و سپس آنجا را ترک کرد.
تروفو یک بار گفت: “تقاضا دارم اینگونه باشد که یک فیلم یا شادی ساخت سینما و یا رنج آن را به تصویر بکشد. من به هیچ چیز حد وسط این دو علاقهای ندارم.” کارهای او منعکس کننده این حرفش میباشد. معروفترین آنها البته “چهارصد ضربه” (The 400 Blows) میباشد، فیلمی که مفهوم نوجوانی را به تصویر میکشد و نشان میدهد که فرد در این دوران چقدر تنها و افسرده میتواند باشد.
اما او میتوانست با این مفهوم، شادی فیلمسازی را با فیلمی مانند “به پیانیست شلیک کن” (Shoot the Piano Player) نشان دهد که او در آن گنگسترها را به شکلی مضحک جلوه میدهد چرا که از آنها خوشش نمیآید. کار او به کشورهای دیگر راه پیدا کردند و قرار بود با فیلم “بانی و کلاید” (Bonnie and Clyde) به سینمای آمریکا راه پیدا کند اما در آخر این کار را قبول نکرد. با این وجود، این مسئله نشانی را که او در فیلم بر جای گذاشت را از بین نمیبرد، چرا که تا امروز هنوز همه درباره تأثیر تروفو بر سینما صحبت میکنند.
همچنین بخوانید: ۱۰ کارگردان نابغه ای که به دنیا آمدند تا این ۱۰ فیلم را بسازند!
امیدواریم از مطالعه این مقاله لذت برده باشید. منتظر شنیدن نظراتتان هستیم!
دیدگاهها (4)
دی 3, 1398
خیلی مقاله قشنگی بود. مقاله های تخصصی سینما رو اگر به سایت اضافه کنید عالی تر میشه.
پاسخ
دی 1, 1398
این رتبه بندی بر چه اساسی بوده چرا کوبریک از فلینی یا کوروساوا از هیچکاک پایین تره با کلیت لیست موافقم ولی با رتبه بندیش که مشخص نیست طبق چه معیاری هستش نه
پاسخ
فروردین 26, 1400
کوروساوا جاش خوبه به بقیه گیر بده. به نظرم اسپیلبرگ هم میتوانست باشه. شما برید مجله های خارجی که رتبه بندی کردند اوزو و فلینی و حتی تروفو جزو ده تای برتر نیستن
پاسخ
فروردین 31, 1400
اوزو و تروفو شاید ولی فلینی؟
گفته تاثیر گذار نه بهتر.
پاسخ